کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد


سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد

خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید


برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد

به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران


که هیچگه شتر آز را مهار نکرد

نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور


بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد

شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد


مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد

سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس


گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد

مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند


مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد

برو ز مورچه آموز بردباری و سعی


که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد

غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل


چنین معامله را باد با غبار نکرد

سفینه ای که در آن فتنه بود کشتیبان


برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد

مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس


کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد

کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید


که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد

طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک


طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد

چرا وجود منزه به تیرگی پیوست


چرا محافظت پنبه از شرار نکرد

ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند


خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد

روا مدار پس از مدت تو گفته شود


که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد